✅ ویدئوی منتشرشده از فرماندار گلپایگان نشان میدهد که چگونه بر یک خبرنگار میتازد و دستور میدهد. من قبلاً نوشته بودم که مدیران عصر تلگراف وقتی در عصر تلگرام قرار بگیرند، دچار مشکل میشوند. مقامات سیاسی فکر میکنند خیلی مهم هستند و اوامرشان باید مطاع باشد و خلایق را ریز میبینند. مردم نیز اکثراً جز مواقعی که کارشان به ایشان بیفتد و نفعی از آنها نصیبشان شود، سیاسیون را به هیچ میانگارند. اهل سیاست اما کماکان بر این باورند که خیلی مهم هستند و فینفسه اصالتی دارند. داستان زیر قابل تعمیم نیست، اما حقیقتی در آن نهفته است.
✅ جایی میهمان بودیم در حضور حاج آقای کمحرفی که سخن سنجیده میگوید و در اندک سخنش گاه حکمت و شیرینی بسیار نهفته است. داستانی گفت از سال ۱۳۵۶ در روستایی از توابع اراک که بخشی از آن حقیقتی را که گفتم آشکار میکند. «خانه انصاف» تشکیلاتی بود که در زمان نخستوزیری اسدالله علم ایجاد شد و اولین آن در سال ۱۳۴۲ آغاز بهکار کرد. خانه انصاف از بزرگان هر روستا تشکیل میشد که دعواها و مناقشات محلی را پیش از تشکیل پرونده در دادگاههای رسمی، رسیدگی میکردند تا موضوع در فرایندی محلی خاتمه یابد. اعضایش پنج نفر بوده و بدون دریافت مزد کار میکردهاند.
✅ اعضای خانه انصاف روستای حاجآقا در سال ۱۳۵۶ عبارت بودهاند از «حاج آقا داوود»، «حاج رحمت»، «کربلایی محمد باقر»، «مشهدی حسین» و «حاج علی». فرماندار اراک از طریق بخشنامهای به خانههای انصاف اعلام میکند که در فلان تاریخ باید در مراسم سخنرانی فرماندار حاضر شوند. (اسامی دقیق نیست.)
✅ حاجآقا نقل میکرد: خانه انصاف به ریاست «حاج آقا داوود» تشکیل جلسه میدهد و متن بخشنامه فرماندار قرائت میشود. حاج آقا داوود بعد از قرائت متن میگوید «من که قبلاً هم رفتهام، پیرم و چه حرف مهمی دارد که من تا شهر بروم.» حاج رحمت پیرمرد عصبی روستا که تا آخر عمر در همین چند سال پیش ابزار تهدیدش کوبیدن لنگه گیوه به دهان خصم بود، میگوید «غلط کرده فرماندار، مگه چه گ.. میخواد بخوره؟ همچین با گیوه بزنم تو دهنش. من که نمیرم.» نفر سوم میگوید «حالا پنج نفری که لازم نیست بریم، مگه چی میخواد بگه؟ یک نفر بره کافیه.» چهارمی هم چیزی میگوید و از خود سلب مسئولیت میکند.
✅ مقرر میشود یک نفر در مراسم شرکت کند و او از حاجآقا داوود که سابقه حضور در مراسم داشته است میپرسد «اونجا باید چه کار کنم؟» و پاسخ میشنود «گوش کن ببین فرماندار چی میگه، هر وقت هم شعار دادند، مثلاً گفتند جاویدشاه، تو هم همان را بگو.» حاجی پاسخ میدهد «من که نمیتوانم داد بزنم» و قرار میشود یک نفر را با خودش برای شعار دادن ببرد.
✅ فردا صبح که حاجی پا به کوچه میگذارد تا کسی را با خود همراه کند، هیچ کس حاضر نمیشود کار و بارش را رها کرده با او همراه شود. حاجی دست آخر دست جوانی را میگیرد که در روستا به کمعقلی شهرت داشته است و قول میدهد دستمزد یک روز را هم به او بپردازد. حاجی صندلی جلو و جوان در قسمت بار وانت مینشینند. پا به شهر که میگذارند، جوان حاجی را صدا میزند و میگوید «حاجی شعار بدم؟» و این سؤال را قدم به قدم تکرار میکند. کار حاجی تا فرمانداری میشود ساکت نگه داشتن جوان. سخنرانی فرماندار انجام میشود و جوان هم شعار میدهد و با دستمزدش و حاجی بازمیگردند.
✅ بقیه اعضای خانههای انصاف هم احتمالاً کموبیش با چنین وضع و حالی در مراسم شرکت کرده بودند، اما فرماندار حتماً با اقتدار سخنانش را بیان میکرده و پاسخش را در شعارهای حاضران دریافت میکرده است. بیچاره فرماندار فکر میکرده چقدر برای مردمی که پای سخنانش نشستهاند اهمیت دارد. فرماندار نمیدانست یکی میخواست با لنگه گیوه به دهانش بزند و بقیه فکر میکردند مگر چه چیز مهمی برای گفتن دارد که باید رنج رفتن تا شهر را بر خود هموار کنند.
✅ خانه انصاف نه متعلق به عصر تلگراف بوده و نه عصر تلگرام، میانه راه بود، عصر تلفن؛ ولی تصور مردمان از فرماندار و اهمیتش در حدی بود که این داستان واقعی نشان میدهد. حال بپرسیم عصر تلگرام چه بر سر تصور مردم از سیاستمداران آورده است؟ حاج رحمت در آن عصر هم میخواست دهان فرماندار را با لنگه گیوه به هم بیاورد، حال که جای خود دارد. تحولی عظیم رخ داده و فرماندار و مقام سیاسی در نظر مردم بهواقع، جز ابزاری برای منافعشان، هیچ نیست. مدیران عصر تلگرام اگر این را درک نکنند، حتماً روزی با لنگه گیوه حاج رحمت ملاقات خواهند کرد.